وبلاگ نی نی منوبلاگ نی نی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات من ونی نی نیومده

دیر اما با کلی خبر اومدم

جان مامان سلام.عزیزم سلام خوبی عشق جان.مامان تنبلتو ببخش که دیر اومدم  خوب اول از حرکاتت بگم که دیگه حسابی خودنمایی میکنه ودیگه لازم‌نیست دستمو بزارم‌تا حسش کنم چون دیگه با چشم‌قابل مشاهده هست تو هفته ی ۲۶ بودم که بابایی وپدرجون رفته‌بودن‌استخر منم‌خونه ی پدرجون‌بودم که شما شروع کردی به تکون خوردن من‌احساس کردم‌لباسم داره تکون میخوره که وقتی نگاه کردم‌دیدم‌فسقلی مامان پهلوونی شده واسه خودش ولگد میزنه در حد رستم😘😘😘اونجا روم‌نشد چیزی بگم‌وقتی بابا اومد بهش گفتم ولی شما مثل همیشه نذاشتی که احساست کنه.بعداز خودم‌ اولین کسایی که این لذت روچشیدن خاله ومامانجون بودن‌که ...
13 مرداد 1396

لگداتو عشقه

واااااای من فدای اون لگد زدنت بشم‌که اینجوری به مامانت حال میدی.رهام یه ساعت که ساکت میمونی قلبم میاد تو دهنم هرکاری بتونم‌میکنم که فقط تکوناتو احساس کنم.دوروز بود خیلی کم‌لگد میزدی واین منو خیلی ناراحت کرده بود ولی  هرچی غذاو شیرینی میخورم سریع به پهلو چپ میخوابیدم وهیچی معلوم‌نبود اخر گفتم‌نکنه کولر روشنه سردت میشه وتکون نمیخوری بعد پتو رو انداختم رو شکمم وبه پهلوی چپ خوابیدم دیدم ای جونم پسرک من سردش بوده که تکون نمیخورده بعداز اون من‌بودم وکلی حس خوشحالی.دیشبم بابایی زود خوابید که بتونه واسه ماموریت فردا که کرمانشاهم بود خودشو برسونه به فرودگاه منم طبق معمول با گوشیم‌مشغول بودم‌که یهو دیدم&zwn...
27 تير 1396

ازمایش 😢😢😢

عشق مامان من اومدم دوباره.خوب بریم سراغ ازمایشها.رزا گفت بخاطر تکمیل شدن‌پروندم باید یسری ازمایش دیابت وخون واین چیزا رو بدم.منم مثل همیشه به مامانجون زحمت دادم که بیاد و همراهم باشه که اونم با باباجون زحمت کشید واومد.ساعت ۸صبح رفتیم منم باید از شب قبلش ناشتا میبودم.اولین خون رو که ازم گرفت دوتا شیشه پر کرد وگفت باید هر یک ساعت یکبار ازم خون بگیره بعدشم‌ادرار وتا ساعت بعد.این بینم هیچی جز اب نباید بخورم منم‌گفتم خون چه قابلی داره جونمم میدم واسه فسقلی.بعداز اولین ازمایشم یه لیوان گنده شربت گلوکزم داد بهم واین ازمایش تا ساعت یک وچهل دقیقه طول کشید😔راستشو بخوای دیگه جون نداشتم وبیحال بودم ولی بخاطر سلامت تو ارزششو داشت😘جوابشم&zw...
27 تير 1396

سونوی هفته ی بیست وسه وپنج روز

خوب رهام‌مامان من اومدم تا از اولین سونویی که باباپیام‌ حضور داشت واست بگم.😍 همونطور که قبلا گفتم‌بعداز رفتن تینا من یجورایی استرس داشتم دوست داشتم دوباره ببینمت ورزا جون هم لطف کرد وواسن نوشت واز همونجا به منشی دکتر مروارید زنگ زد که زودتر راهمون بندازه.ماهم رفتیم‌وتقریبا با نیم ساعت معطلی رفتیم داخل.دکتر شروع کرد به نشون دادن‌اندام ناز وکوچولوت.اینبار بابایی داشت از نزدیک همه ی اینا رو میدید اونم با کلی ذوق.دکتر ستون فقرات مهره های کمر.دستای کوچولوت که گذاشته بودی زیر سرت وپاهای نازتو نشون داد😘😘😘😘کف پاهات اینقدر کوچولو بود که کلی ذوق کردیم واست بعدشم صورت ماهت رو دیدیم با اون چشمای درشت که بقول بابا اندازه ی پیاله...
27 تير 1396

یه خبر بد

سلام رهام مامان خوبی عشقم.من اومدم واست از یه اتفاق بگم اتفاق بدی که خیلی اذیتم کرد😔عزیزدلم درسته اینجا فقط وفقط مال تو ولی خوب بعضی چیزا هست که خواست خداست ونمیشه کاریش کرد. یادته گفتم شما چند تا همبازی که تقریبا همسن خودت هستن داری؟یکی از ادن همبازیها نی نی حامد پسر دایی من بود که یه دخمل بود که با اومدنش خیلی همونو خوشحال کرد دخاری که بعد از چندین سال میخواست عضو خانواده ی گل محدی بشه ولی خدا نخواست تینا کوچولوی ما بدنیا بیاد.اون اوایل که فهمیدیم پریسا بارداره گفتن که بچه باید سقط بشه ولی این اتفاق نیفتاد همه ی ما فکر میکردیم دکتر اشتباه کرده ولی سه شنبه ۱۳تیر مامانی که رفته بود یه سر به خواهر برادرش بزنه زنگ زد گفت که بچه ی پریسا مشکل ...
19 تير 1396

انتخاب اسم

نفسم سلام.خوبی گلم جات خوبه؟خداروشکر که دارمت عشق مامان حالا که یادم نمیاد از اسمت واست گفتم یا نه از اول واست تعریف میکنم. روزی که بابایی به موندنت رضایت داد بهم‌گفت که اگه دختر باشه اسمشو شیرین بزاریم منم قبول کردم.بعداز اون هرروز مینشست وبا گوشی دنبال اسم دختر وپسر میگشت بعداز کلی اسم که خوشش اومده بود گفت اسمشو سیروان بزاریم چون اسم کردی بود خیلی دوست داشت ولی راستشو بخوای من اصلا خوشم نیومد یه جورایی خیلی راحت میشد مسخرش کرد مثلا من خودم همش یاد سیر داغ میفتادم😂اسم رو به همه گفتیم تا ببینیم نظرشون چیه ولی جز یگانه هیچکس نطر خوبی نداشت وهمشون فقط بخاطر بابایی ازش تعریف میکردن. منم هیچی نمیگفتم تا از جنسیت تو مطمئن شم بعد نظرمو بدم...
12 تير 1396

حس خوب بودنت

سلام نفسم سلام عشق کوچولوی مامان من اومدم تا دوباره برات بگم از حس خوب بودنت😍از اولین بار که حست کردم.دو سه روز بعد از فهمیدن جنسیتت بود کهرفتم خونه ی مامانجون اینا که موقع برگشت تو تاکسی یهو دیدم‌انگار یه چیزی توی دلم ترکید اولش شک داشتم که چیه ولی با دومین حرکت فهمیدم که بله این تکونای پسر گل خودمه که اینقدر بزرگ شده به راحتی حسش کردم.بعد از اون خیلی کمتر حس میکردمش وراستشو بخوای گاهی اوقات میترسیدم که نکنه چیزی شده باشه وخدایی نکرده مشکل داشته باشی ولی خداروشکر اشتباه میکردم.روزی که خیلی قشنگ وکامل تکون حوردی روز یکشنبه ۴تیر بود که بخاطر تعطیلات عید فطر رفته بوریم رویان وانتن ماشین بابایی رو تو کوچه دزیدیه بودن وبابایی هم مثل همیشه...
12 تير 1396

من یه مامان تنبلم😊

اوه اوه در اینده متوجه میشی مامان تنبلتر از من وجود نداره.سلام عشق مامان اومدم که از بقیه ی اتفاقا بنویسم واست😍😍 خوب روزی که رفتیم پیش رزا واسه ۱خرداد واسم ازمایش غزبالگری دوم‌رو نوشت و۹ خرداد هم‌ سونوی انومای وتعیین جنسیت.روز یکم خودم‌تنها رفتم ازمایش دادم‌چون بابایی سر کار بود وباباجونم بخاطر پا دردش خودم نذاشتم بیاد بقیه هم مشغول کارو زندگیشون بودن وقتی ازمایش دادم‌بابایی اومد دنبالم که با هم بریم‌خونه راستی اونروز یه جوراب کوشولو ویه کلاه نوزادی هم واست خریدم.واسه سومو هم‌هشتم خرداد بابایی حال رفتن سر کار رو نداشت وخونه موند مادرجون هم واسه نهار کوفته تبریزی درست کرده بود وچون من هوس کرده بودم دعوتمون...
10 تير 1396

😍

خوب عشق مامان من اومدم بقیشو بنویسم واست.روزی که جواب ازمایش رو میدادن باباجون خونمون بود وگفت من میرم جوابشو میگیرم وقتی اومد منم از جواب عکس گرفتم وفرستادم واسه رزا جون که واسه کارهای دکتراش رفته بودالمان اونم جوابارو دید وگفت خداروشکر همه چی عالیه.وچندروز بعد که اومد فهمیدیمیه لباس سرهمی خوشگل واسه شما اورده که خیلی شرمندمون کرد. حالا بزار از اتفاقای دیگه بگم واست😊اول اینه به لطف دایی رضا قرار شد خونمونو عوض کنیم وایناهمه به لطف حضور تو بود چون هیچکس نمیخواد شما ومامانی اذیت بشی بخاطر همین قرار شد خونمون رو بفروشیم ویه مقدار پول بزاریم روش ویکی از واحد هایی که دایی رضا داره میسازه رو بخریم وهرچقدرم که کم داشتیم هروقت تونستیم بدیم بهش🏩. خب...
14 خرداد 1396