وبلاگ نی نی منوبلاگ نی نی من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات من ونی نی نیومده

بالاخره رمز رو پیدا کردم😔😞😞

عشقم سلام من بعد از ۳ ماه اومدم.این نی نی وبلاگ مسخره با آپدیت جدیدش باعث شده بود رمز رو فراموش کنم وچند ماهیی نتونم از شیرین گاری های تو بنویسم.بخاطر همین سعی کردم بیشترش رو تو پیج اینستاگرامت بتویسم که یادم بمونه وبعد از پیدا کردن‌رمز اینجا واست به یادگار بزارم😍😍😍
4 تير 1397

مامان تنبلت بعداز چند وقت دوباره اومد

عشق جانم سلام امروز ۴ فروردین ۹۷.وسه روز مونده که تو پنج ماهت تموم بشه وبری تو شش ماه. امروز اومدم یسری از اولین هاتو بگم‌چون میبینم تنبل تر از اینم‌که روز به روز بیام و واست‌بنویسم.اولین حمامت پنج روزگیت بود که مادرجون وبابا بردنت منم خودم لباساتو پوشیدم واست وکلی تمیز شدی وکیف کردی.اولین ناخن گرفتنت ۱۰ روزگیت بود وچون ناخنات نازک بودن همشون شکسته بودن وفقط سه تاش مونده بود که اونم مامانی واست گرفت.۱۴روزت بود که ختنه شدی من واسه این موضوع خیلی ناراحت بودم وهمش میگفتم هنوز خیلی کوچولو وضعیفی واذیت میشی کلی هم با بابا وباباش بحث کردم ولی طبق معمول هیچکس نمیتونه از پس اونا بربیاد وبردیمت واسه ختنه،اولش کلی جیغ زدی ولی اخ...
4 فروردين 1397

یک روز بیمارستان

شبا تا صبح بایدهر دوساعت یکبار بیدار میشدیم وبهتون شیر میدادیم ولی من بین اون دوساعت مشغول دوشیدن شیر بودمابن کار تا صبح ادامه داشت.ساعت ۶باید بیدار میشیدی وتخت هارو جمع کردیم تا ساعت ۷ هم همه میرفتم پایین چون‌میخواستن از شما ازمایش خون بگیرن ماهم وقتی میرفتیم پایین دعا میکردیم که شما اذیت نشید ویکم چای میخوردیم ساعت ۸:۳۰میرفتیم بالا.از اتاق ها صدایگریه بچه ها رو میشنیدیم ومیخواستیم پرواز کنیم تا زودتر برسیم‌وساکتتون‌کنیم.اونجا یه پرستار دلسوز داشتن که‌همه ی بچه هارو ساکت میکرد اسمش خانوم رحیمی بود.تا ساعت ۱۱باید همونطور با لباس بشینیم که دکتر بیاد واسه معاینهِ وقتی که میومد پرستار ها درمورد بچه ها و وضعیتشون توصیح م...
15 اسفند 1396

ماجراهای تو وشیر مادر۲

وقتی از اتاق دکتر اومدم بیرون داشتم از بغض میترکیدم خاله جون که بیرون منتظر بود هی گفت چی شده منم بازور گفتم میگه قلبش صدای اضافه داره مگه میشه اخه ماکه همه ی سونو ها ونوار قلب هامون سالم بود!!!بعد رفتم بغلش وگریه کردم.وقتی بردنت ازمایش زردی بگیرن ازت التماس مادرجون میکردم که بچمو بده بغلم نمیداد.رهام هیچ وقت هیچ وقت نمیبخشمش چون نذاشت ما دوتامون تو بغل هم اروم بشیم هیچ وقت صدای گریه های تو والتماسهای من از گوشم وذهنم نمیره.جواب ازمایش گفت زردیت ۱۰ ودکتر گفت اگه فردا زروتر شی ببریمت واسه بستری ولی ما طاقت نیاوردیم وبردیمت بیمارستان کودکان عظبمیه تو راه من وتو گریه میکردیم وبقیه میخواستن دلداری مون بدن.نمیدونم چرا حتی نذاشتن بهت شیر بدم.اینبا...
15 اسفند 1396

ماجراهای تو وشیر مادر

عشق مادر سلام.من فدای اون‌چشمای سیاهت که داره این مطلب رو میخونه تو امروز چهار ماه وهشت روز سن داری وبا اومدنت عشق رو بهم فهموندی.میخوام امشب از شیر خوردنت واست بگم 😂 روزی که بدنیا اومدی پرستار کمکم نکرد که بهت شیر بدم فقط میگفتن بچه روبزارید روی سینه ی مادر تا شیر بخوره مامانی هم همین کار رو میکرد وشما هم چندتا مک میزدی ومیخوابیدی.من به مامانی گفتم تو کلاسها میگفتن بچه باید کامل سینه مامانشو بزاره تو دهنش ولی مامانی گفت تو دهنت هنوز خیلی کوچولو ونمیتونی.اونشب تا ساعت ۱۱ مامانی میاوردت که من‌بهت شیر بدم تو هم بعد از یه ربع تلاش خسته میشدی ومیخوابیدی بعد از اونم که مادرجون تا صبح این کار رو میکرد.یادش بخیر من اونقدر که اونشب ...
15 اسفند 1396

اولین دیدارها

رهام مادر سلام عشق ونفسم سلام من یخورده دیر اومدم‌ اونم بخاطر واکسن وبدقلقی هات بود که خداروشکر بهتر شدی.خوب بذار بگم از اولین دیدارها.بعد از بدنیا اومدنت خانوم دکتر بهنام وخانوم جمشیدی گفتن شبیه من هستی منم گفتم فهلا نمیدونم شبیه کیه ولی لبهاش رو مطمئنم کپی باباشه💋 اولین کسایی که اومدن به دیدنت مامانی ومادرجون بودن.مامانی تا اومد تو اتاق اومد سمت من وبا گریه منو بوسید وخداروشکر کرد وتبریک گفت بعدش اومد پیش شما وکلی ذوقتو کرد واولین عکس زندگیت رو ازت گرفت.ولی مادرجون مثل همیشه همه واسش مهم بودن جز من‌اول اومد سراغ شما دستتو بوسید وشروع به قربون صدقه رفتنت کرد بعد به من تریک گفت وگفت میخواد بره مدرسه واونم ازت یه عکس گرفت که ...
10 اسفند 1396

واکسن چهار ماهگی

رهام مامان سلام.امروز شما چهار ماهه شدی😍صبح بازن دایی ومامانی بردیمت واسه قد ووزن و واکسن .خداروشکر همه چیز عالی بود.قدت ۶۵ سانت وزنت ۸۱۰۰ ودورسرت ۴۴ سانت بود 😊راستشو بخوای یکم اضافه وزن داری😂😂😂 ولی بگم از واکسن لعنتی:مثل همیشه زحمت واکسن رو به مامانی دادم طفلک تورو بغل کرد وشلوارتو دراورد وبا چشمهای بسته نشست رو صندلی که واکسنتو بزنی.الهی بمیرم واست جیغت رفت هوا واشکت دراومد منم همون لحظه بدوبدو رفتم واست قطره استامینفون خریدم وبرگشتم پایگاه سلامت خداروشکر شما اروم شده بودی وبغل زن دایی داشتی شیر میخوردی.موقع برگشتم عمو پرهام رو دیدیم که بعداز یکم بازی باهات رسوندمون خونه.تا عصر یکی دوبار قطره بهت دادیم واروم میشدی بخاطرهمینم مامانی اینا فک...
8 اسفند 1396

و بالاخره امدی

جوجه طلایی من اومدم دوباره😍 اونشب که بستری بودم گوشی همش دستم بود وباگروه دختر عموها و دوستای دانشگاه چت میکردم اوناهمش میگفتن مگه نرفتی زایمان چرا دوباره هستی منم میگفتم به ای راحتی ولتون نمیکنم😂خلاصه شب من وخاله تو اتاقمون خابیدیم ولی خوب راستشو بخوای صدای مامانها واسترس نمیذاشت من بخوابم.مامانی ومادرجونم تو ماشین بابا وپدرجون خوابیدم بقیه هم تو اتاق انتظار بیمارستا منتظر بودن.ساعت ۶صبح خانوم دکتر بهنام اومد وبه پرستار گفت چرا دز امپول فشار رو بیشتر نکردی اونم گفت احتمال میدادم دردها باهمین شروع بشه 😞انگار نه انگار اینهمه ادم رو سرکار گذاشته بود بعداز دستور دکتر دوباره واسم سرم وصل کردن و کم کم دردهام شروع شد.(جان مادر میدونم این چ...
6 اسفند 1396

و دوباره انتظار

جان جانان سلام مامان تنبلت اومد اول از امروز شروع میکنم.شما امروز سه ماه و۲۸روزه هستی.خاله جون وعمو علی تصمیم گرفتن یه همبازی جیگر بیارن واست ولی خوب یخورده برنامه هاشون جور در نمیاد ودکتر گفته احتمالا نخودچی ما شیطونی کرده وخارج از رحم هستش فعلا که باید یسری ازمایش بدن تا مطمئن شن مشکلی پیش نیومده منم که همش دعا میکنم که همه چیز خوب باشه ومنم زودی خاله بشم خوب برسیم به روز یکشنبه ۶ ابان:وقتی رسیدیم بیمارستان دیدیم مادرجون وپدرجون هم از راه رسیدن وبعداز اوناهم خاله جون اومد،بابایی نزدیک به یک ماه بود که کمر درد شدید داشت طوری که طفلک نمیتونست تکون بخوره واین چند وقت که مامانی اومده بود پیش من که تنها نباشم بابایی یا خونه ی خودشون خوا...
6 اسفند 1396