وبلاگ نی نی منوبلاگ نی نی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات من ونی نی نیومده

یه تصمیم جدید

سلام قندو نبات مامان خوبی عشقم؟به دلیل تنبلی بیش از حد تصمیم گرفتم تو هر پست از حال وگذشته باهم بنویسم که زودتر حسابم تسویه بشه واز اون به بعد روزانه بنویسم خاطراتت رو. شما الان سه ماه وبیست ویک روزه هستی واز دیروز یکی یاد گرفتی که با دهن صدا در بیاری وخیلی هم از این کار خوشت میاد.واینکه خیلی خوش اخلاقی وهمه دوست دارن راستی دیشب عمو فرهاد وخانواده واسه شام اومون خونه ی ما.ماهم به دایی رضا گفتیم اونا هم بیان که بیشتر خوش بگذره😍بریم سراغ گذشته(الان همه چیز رو سیاه سفید میبینی😂😂😂😂) توی مهر اتفاقای زیادی افتاد مثلا یکیش دفاعیه ی بابا بود که برخلاف میلم‌بخاطر شما نرفتم وبابا وپرجون باهم رفتن تبریز خداروشکر همه چیز خوب بوده.خبر بعدی ا...
28 بهمن 1396

مهر😍

جوجه کوچولو سلام.مامان دوباره اومد تا واست بنویسه،از مهر وانتظارهای اومدنت😍 دوروز بعداز عروسی خاله محرم شروع شد مامانی ودایی جون تصمیم گرفتن برن همدان که تعطیلات رو اونجا باشن بابایی هم اومد پیش من که تنها نباشم خاله جون وعمو علی هم از این روزا و خلوت بودن مغازه استفاده کردن و رفتن ماه عسل.منم بعداز کلی کلنجار رفتن با آقای پدر بالاخره راضیش کردم که اتاقت رو تو همین خونه بچینم چون خونه ی جدید معلوم نبود کی اماده میشه.قرار شد وسایل تو بعد از عاشورا بچینیم. یه روز من و بابایی با کمک هم وسایل اتاقمونو جمع کردیم نگذاشتیم توی اتاق کوچولو و اتاق خودمون رو واسه شما اماده کردیم البته پدر جون مادرجون هم اومدن وتو جمع و جور کردن وسایل کمک کردن.بعداز...
24 بهمن 1396

عروسی خاله جون

بعداز برگشتن از کرمانشاه با بدبختی بابا رو راضی کردم که بزاره من برم خونه ی مامانی وکمکشون کنم .روز ۲۶بود که رفتیم خونه ی خاله و دیدم که بله این خونه خیلی کار داره بخاطر همین من ومامانی و مریم دوست خاله جون مشغول تمیزی شدیم مریم بعداز یکساعت رفت سرکار ومامانی و خاله هم رفتن ارایشگاه من قلمبه موندم خونه تصمیم گرفتم تا برمیگردن یه حال اساسی بدم به خونه فقط مشکل اینجا بود که نمی تونستم با شکم بزرگ زیاد سرپا باشم بخاطر همینم نشسته کل کابینت واتاقهارو میدم واسه قسمت های باباهم خاله و بابایی کمکم کردن،خلاصه کل خونه که تمیز شد بهشون گفتم تا فرداشب بعداز عروسی کسی حق نداره بره اونجا که خونه تمیز بمونه.فرداش دایجون وزن دایی مهناز اومدن و باهم رفتیم ک...
20 بهمن 1396

ادامه ی خبرای شهریور

چشم گردالی من اومدم که بقیه خاطرات رو بنویسم .قربونت برم الهی اینجای خاطراتم رو اصلا دوست ندارم چون هم من هم شما خیلی اذیت شدیم😔۲۴ شهریور عروسی محسن پسر خاله ی بابا بود من اول دوست نداشتم برم چون هم خسته میشدم هم اینکه ۲۸ عروسی خاله بود وبخاطر دیر اماده شدن خونشون نتونسته بودن جهیزیه رو زودتر بچینن منم میخواستم کمکشان کنم ولی خوب بالاخره راضی شدم که برم.روزی که قرار شد بریم همه ی وسایلم رو آماده کردم و منتظر بابا بودم وقتی که اومد گیر داد که باید طوطی رو هم ببریم منم دوست نداشتم که خودمون رو درگیر کنیم درضمن میدونستم که اگه ببریمش پدر جون دوباره میخواد داستان طوطی های مرده رو تعریف کنه و بابا رو مسخره کنه و دلیل دیگه هم این بود که دوست نداشت...
20 بهمن 1396

من اومدم با کلی تاخیر

عشق مامان سلام.قربون اون چشمای قشنگت برم من  بعداز پنج ماه دوباره اومدم که واست بنویسم.از همون شهریور شروع میکنم‌با خبرهای خوبش😊😍😍 شهریور پربود از خبرهای خوب وجشن وشادی.اولیش عروسی المیرا بود که۱۳ شهریور و همزمان با دومین سالگرد ازدواج ما بودو من تصمیم گرفتم با بابایی برم اتلیه که هم از لباس و مدل موهام عکس داشته باشم هم یسری عکسای بارداری قلمبه با بابا داشته باشم که از بس تنبلیم فعلا نرفتیم دنبالش. دومین خبر که ۱۸ شهریور میشد همه با هم رفتیم همدان که واسه مهسا جون نشون ببریم.یادش بخیر مامثل همیشه به خاطر کار والبته اخلاق قشنگ بابات دقیقه ی نود راه افتادیم و تا رسیدیم رفتیم یکن دیدیم بله مامانی و خاله جون همه چیزارو ا...
16 بهمن 1396

منچولک شیطون مامانش

عشق کوچولوی شیطون مامان سلام.میخوام یکم از شیطنت هات بگم که بدونی چقدر اذیتم کردی.همونطور که تو چندپست قبل بهت گفتم بعضی وقتها با تکون نخوردنت مامانی رو اذیت میکردی منم که حسااااااس دوست دارم یکی یدونم عزیزدردونم هی شیطنت کنه ومن قربون صدقش برم.این شد که به بابایی گفتم که کم تکون میخوری اونم‌گفت میریم پیش رزا ببینیم چی میگه.رزا هم با اینکه صدای قلبتو گوش داد دوباره واسم سونو نوشت و نوار قلب واسه جنابعالی.اون روز که رفتم واسه سونو جوجه طلایی مامان بیست ونه هفته وسه روزش بودو من مثل همیشه مامانجون رو زحمت دادم وبا هم رفتیم پیش دکتر،منشی منو برد تویه اتاق که از شما نوار قلب بگیره یه کمربند بست دور شکمم ویه دستگیره داد دستم که هروقت شما تکو...
7 مهر 1396

😘

خوب بریم سراغ بقیه ی خبرا.وقتی برگشتیم واسه باباجون تعریف کردیم که مهسا وخانوادش خیلی خوب بودن وما خوشمون اومده قرار شد هفته ی بعد که دایی جون اومد مرخصی باهم برن ببیننش.که اون سری من باهاشون نرفتم وبقیه ی اعضای خانواده رفتن واسه خاستگاری رسمی وحرف زدن درمورد مهریه وغیره اوناهم گفتن که باید واسه تحقیق بیان که هفته ی بعد اومدن که خداروشکر همه چیز به خوبی وخوشی تموم شد‌ .واسه ۱۸ شهریور قرار شد که نشون ببریم وگل پسری رو زندایی دار کنیم😊تو این مدتم این مامان قلمبه درتکاپوی دوخت لباس واسه عروسی المیرا ومحسن وخاله جون بود واینکه کارای خوشگلاسیون عروسی خاله جون وبله برون دایی جون رو انجام میداد
7 مهر 1396

و توجهتون رو جلب میکنم به ادامه ی اخبار

جوجه کوچولوی مامان بازم سلام.امروز که دارم این پست رو میذارم هشتم محرم و۸مهر ماه وشما الان تو هفته ی سی وشش هستی👼این مدت سرمون خیلی شلوع بود وخداروشکر همشم جشن وشادی بود.از اول میگم واست   هفته ی بیست وهفتم بودیم که دایی جون مثل همیشه که با خاله ایدا دردودل میکنه بهش گفت عاشق یه دختری شده وقصدش ازدواج واینکه ماباید بریم همدان ببینیمش.ماهم که از خدا میخواستیم زودتر سروسامان گیره قبول کردیم که بریم.دقیقا روزش رو یادم نیست ولی بابایی باید میرفت ماموریت اونم چون دوستش اقای زینالی همراش بود دوروز اونجا میموند.منم تو این وروز رفتم خونه ی مامانجون واز اونجا تصمیم گرفتیم بریم این دختر خوشبخت رو ببینیم.من ومامانی وخاله جون ودایجون صبح ساعت ...
7 مهر 1396

دیر اما با کلی خبر اومدم

جان مامان سلام.عزیزم سلام خوبی عشق جان.مامان تنبلتو ببخش که دیر اومدم  خوب اول از حرکاتت بگم که دیگه حسابی خودنمایی میکنه ودیگه لازم‌نیست دستمو بزارم‌تا حسش کنم چون دیگه با چشم‌قابل مشاهده هست تو هفته ی ۲۶ بودم که بابایی وپدرجون رفته‌بودن‌استخر منم‌خونه ی پدرجون‌بودم که شما شروع کردی به تکون خوردن من‌احساس کردم‌لباسم داره تکون میخوره که وقتی نگاه کردم‌دیدم‌فسقلی مامان پهلوونی شده واسه خودش ولگد میزنه در حد رستم😘😘😘اونجا روم‌نشد چیزی بگم‌وقتی بابا اومد بهش گفتم ولی شما مثل همیشه نذاشتی که احساست کنه.بعداز خودم‌ اولین کسایی که این لذت روچشیدن خاله ومامانجون بودن‌که ...
13 مرداد 1396

لگداتو عشقه

واااااای من فدای اون لگد زدنت بشم‌که اینجوری به مامانت حال میدی.رهام یه ساعت که ساکت میمونی قلبم میاد تو دهنم هرکاری بتونم‌میکنم که فقط تکوناتو احساس کنم.دوروز بود خیلی کم‌لگد میزدی واین منو خیلی ناراحت کرده بود ولی  هرچی غذاو شیرینی میخورم سریع به پهلو چپ میخوابیدم وهیچی معلوم‌نبود اخر گفتم‌نکنه کولر روشنه سردت میشه وتکون نمیخوری بعد پتو رو انداختم رو شکمم وبه پهلوی چپ خوابیدم دیدم ای جونم پسرک من سردش بوده که تکون نمیخورده بعداز اون من‌بودم وکلی حس خوشحالی.دیشبم بابایی زود خوابید که بتونه واسه ماموریت فردا که کرمانشاهم بود خودشو برسونه به فرودگاه منم طبق معمول با گوشیم‌مشغول بودم‌که یهو دیدم&zwn...
27 تير 1396