وبلاگ نی نی منوبلاگ نی نی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات من ونی نی نیومده

ادامه ی خبرای شهریور

1396/11/20 2:01
نویسنده : مامان ویدا
185 بازدید
اشتراک گذاری

چشم گردالی من اومدم که بقیه خاطرات رو بنویسم .قربونت برم الهی اینجای خاطراتم رو اصلا دوست ندارم چون هم من هم شما خیلی اذیت شدیم😔۲۴ شهریور عروسی محسن پسر خاله ی بابا بود من اول دوست نداشتم برم چون هم خسته میشدم هم اینکه ۲۸ عروسی خاله بود وبخاطر دیر اماده شدن خونشون نتونسته بودن جهیزیه رو زودتر بچینن منم میخواستم کمکشان کنم ولی خوب بالاخره راضی شدم که برم.روزی که قرار شد بریم همه ی وسایلم رو آماده کردم و منتظر بابا بودم وقتی که اومد گیر داد که باید طوطی رو هم ببریم منم دوست نداشتم که خودمون رو درگیر کنیم درضمن میدونستم که اگه ببریمش پدر جون دوباره میخواد داستان طوطی های مرده رو تعریف کنه و بابا رو مسخره کنه و دلیل دیگه هم این بود که دوست نداشتم بابا پیش پسرخاله هاش با طوطی بازی کنه.وقتی بهش گفتم نیارش لج کرد و گفت باید ببریمش منم بدتر از اون لج کردم که پس من نمیام یهو در کمال ناباوری طوطی ولباساش رو برداشت و گفت پس من میرم و واقعا راه افتاد و رفت فقط دو سه جا بهم زنگ زد که خودت پاشو ماشین بگیر بیا من فلان جا منتظرتم منو میگی مونده بودم که چطور قبول میکنه زن هفت ماهش راه بیفته تو اتوبان تنها بره تا برسه بهش!!!سرتو درد نیارم اینقدر رفت تا به عوارضی قزوین رسید تو این مدتم من با صدای بلند ودلی پراز غصه گریه میکردم این وسط مادرجون هم پششششششت سرهم زنگ میزد که برو ازش معذرت خواهی کن وراه بیفت بیا وگرنه ابرومون میره اصلا انگار نه انگار که پسرش منو بچم رو به یه طوطی فروخته 😭الهی بمیرم تو هم قشنگ مشخص بود که عصبی شدی چون با تمام قدرت ضربه میزدی و تکون میخوردی .حتی یاد اوریشم اذیتم میکنه بگذریم اخرش بابا برگشت قرارشد فردا صبحش بریم با اینکه کلی غر زد و بداخلاقی کرد عروسی خیلی خوش گذشت و یه عالمه عکس با مامان قلمبه رونیکا انداختیم وبا ترس و لرز کلی هم رقصیدیم😂 جوجه ی مامان اونروز بود که فهمیدم اگه قرار باشه همه ی دنیا منو تنها بزارن وای مهم نیست چون فقط وفقط بودن تو که بهم آرامش میده اخه تو تنها پسر مامان هستی نازنینم😍😍😍😍

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)