وبلاگ نی نی منوبلاگ نی نی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات من ونی نی نیومده

یک روز بیمارستان

1396/12/15 3:55
نویسنده : مامان ویدا
324 بازدید
اشتراک گذاری

شبا تا صبح بایدهر دوساعت یکبار بیدار میشدیم وبهتون شیر میدادیم ولی من بین اون دوساعت مشغول دوشیدن شیر بودمابن کار تا صبح ادامه داشت.ساعت ۶باید بیدار میشیدی وتخت هارو جمع کردیم تا ساعت ۷ هم همه میرفتم پایین چون‌میخواستن از شما ازمایش خون بگیرن ماهم وقتی میرفتیم پایین دعا میکردیم که شما اذیت نشید ویکم چای میخوردیم ساعت ۸:۳۰میرفتیم بالا.از اتاق ها صدایگریه بچه ها رو میشنیدیم ومیخواستیم پرواز کنیم تا زودتر برسیم‌وساکتتون‌کنیم.اونجا یه پرستار دلسوز داشتن که‌همه ی بچه هارو ساکت میکرد اسمش خانوم رحیمی بود.تا ساعت ۱۱باید همونطور با لباس بشینیم که دکتر بیاد واسه معاینهِ وقتی که میومد پرستار ها درمورد بچه ها و وضعیتشون توصیح میدادن ومیرفتن ودوباره آزادی میومد واسمون میتونستیم یه چرت بخوابیم واستراحت کنیم ولی من تو این ساعت بازهم مشغول شیر دوشیدن بودم.ساعت ۱۲:۳۰هم جواب ازمایش ها میومد ماهم میرفتیم تا عدد زردی وجواب کشت خون وکشت ادرار واین چیزارو بگیریم.بعداز نخار میخواستیم یه ذره استراحت کنیم که یه استاد با دانشجوهاش میومد تا چیزایی که یاد گرفتن رو واسمون توضیح بدن اصلا درک نمیکرد گه ماهم احتیاج به استراحت داریم ما مامانا هم با یه چشم باز ویه چشم بسته درحال چرت زدن مجبور بودیم بشینیم وگوش بدیم که البته چند باری هم میفتادیم ویا وسیله های دستمون میفتاد وباعث خنده ی دانشجوها میشدیم البته اگه این چیزا نبود دیوونه میشدیم تو اون اتاق.تا ساعت ۷ که شام میدادن وشیفت پرستارها عوض میشد هم یخورده به خودمون وبخیه ها میرسیدیم.تا اخر شب هم‌شیر دادن آروق گرفتن وپوشک عوض کردن میگذشت.این برنامه ی روتین‌یک روزمون بود وتغیراتش با روزهای قبل این چیزا بود.مثلا:یه روز خاله ایدا رو اوردم بمونه پیشت تا من برم‌خونه دوش بگیم وبیام یا اینکه مامانی دلش واست تنگ میشد میومد پیشت منم به بهونه ی دکتر رفتن میرفتم تو لابی بیمارستان ویکم اسنراحت میکردم.یبارم تو ساعت ملاقات دایجون وبابایی اومدین بالا که تورو رو ببینن.بابایی موفق شد ولی دایجون نه چون من بهشگفتم‌تاهمون ایستگاه پرستاری بره ومنتظر مامانی باشه ولی خوب اشتباه متوجه شد وتا توی راهرو رفت وصدای پرستارها دراومد.یکی از بدترین اتفاقا گرفتن اب نخاع از کمر کوچولوی تو بود که با کلی دودلی انجام شد.چون ما نمیدونستیم عفونت به مغزت اثر گذاشته یانه واینگه میترسیدیم شاید این ازمایش برای ایندت خطر داشته باشه اخر قبول کردیم و ساعت ۱۲شب اومدن نورو بردن واسه ازمایش،فقط خدا وخودت میدونید من چه حالی داشتم.کلی عذاب وجدان داشتم که چرا بدنیات اوردم که اینهمه عذاب بکشی.انژیوکت عوض کردنت رو هم که نگو.هیییییی از همه ی اینها گذشته بابا بود که خسته وکوفته ازسرکار میومد منو بینه منم با کلی گریه وجیغ وداد ازش پذیرایی میکردم😉این همه سختی قربون یه تار موهات فدای تنت که وقتی فهمیدیم سالمی وهمه ازمایشهات منفی بود تصمیم گرفتیم با رضایت خودمون ببریمت خونه اینجوری کمترم اذیت میشدیم.اینجوری بود که روز پنج‌م وسایلت رو جمع کردیم‌ورفتیم خونمون😍😍😍

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)