مامان تنبلت بعداز چند وقت دوباره اومد
عشق جانم سلام امروز ۴ فروردین ۹۷.وسه روز مونده که تو پنج ماهت تموم بشه وبری تو شش ماه.
امروز اومدم یسری از اولین هاتو بگمچون میبینم تنبل تر از اینمکه روز به روز بیام و واستبنویسم.اولین حمامت پنج روزگیت بود که مادرجون وبابا بردنت منم خودم لباساتو پوشیدم واست وکلی تمیز شدی وکیف کردی.اولین ناخن گرفتنت ۱۰ روزگیت بود وچون ناخنات نازک بودن همشون شکسته بودن وفقط سه تاش مونده بود که اونم مامانی واست گرفت.۱۴روزت بود که ختنه شدی من واسه این موضوع خیلی ناراحت بودم وهمش میگفتم هنوز خیلی کوچولو وضعیفی واذیت میشی کلی هم با بابا وباباش بحث کردم ولی طبق معمول هیچکس نمیتونه از پس اونا بربیاد وبردیمت واسه ختنه،اولش کلی جیغ زدی ولی اخر اروم شدی وخداروشکر سه روزه حلقه افتاد وراحت شدی.تازه اینم بگمکه یه جیش حسابی هم سر دستیار دکتر کرده بودی😂😂😂تقریبا بیست روزه بودی که خودم بردمت حموم با بابات کمک کردیم وشستیمت.
یک ماهت که بود با مامانی بردمت واسه قد ووزن وقتی خانومه قد ووزنت رو اندازه گرفت گفت ۴۵۰ گرم کم داری وکلی منو ترسوند منم سریع بردمت پیش دکتر عبادی،درسته خیلی شلوغه وبد نوبت میده ولی دکتر خوبیه.وقتی بردمت خیلی خوب وخوش اخلاق بغلت کرد ویکم بازی کرد وبعد شروع کرد به معاینه گفت بخاطر وزنت ونوع شیر خوردنت خوبه که شیر خشک رو کمکی بخوری. صدای قلب وچیزای دیگتمخوب بود فقط گفت باید یه سونو از پاهات بگیریم تا دلیل اینکه خوب اجازه ی حرکت نمیدی رو بفهمیم.منم سریع بردمت سونو پیش دکتر مروارید خودمون ایشونم پیشنخاد داد تا یه مدت از پوشک اضافه استفاده کنیم که خداروشکر با دوماه استفاده پات خوب خوب شد.
اولین سفرت به همدان بود واسه عقد دایی جون که اصلا خوب نبود وحسابی بدگذشت بهمون.چون بعداز کلی گشتن وهماهنگ کردن اوضاع واسه عقد دقیقا همون شب مهسا افتاد وپاش شکست واون شب تبدیل شد به بدترین شب عمر خواهر بودنم. حموم چهلمت رو با خاله جون بردمت چون مامانی مجبور بود بخاطر مهسا بمونه همدان ومادر جونتم که شمال تشریف داشت.
دوماهه بودی که خونمون اماده شده بود وقرار شد اثاث کشی کنیم از اولین کارتنی که بستیم تا اخرین وسیله ای که چیدیم تو خونه فقط وفقط بابایی ومامانی کمککردن حتی باباتم کمک نکرد وفقط فقط دستور داد.😊همون شب آرمین پسر عمه ی بابا یه جشن گرفته بود چون عروسی نگرفته بودن وچندماه رفته بودن سر زندگیشون خواستن بقیه دست از سرشون بزدارن.ماهم بعداز کلی کار کردن رفتیم خونه قبلی ودوش گرفتیم وبرگشتیم خونه که اماده بشیم وبریم تهران اونشب دوباره مامان وبابای بیچارم موندن خونه که وسایل رو جابجا کنن.موقع برگشتنم مامان بابات دوباره کلی دعوا باهام کرد.خدا ازشون نگذره انشالله
واکسن دوماهگیت روبا یک روز تاخیر من ومامانی وبابا بزرگت بردیم وزدیم واست خداروشکر وزن وقدت خوب شده بود.وزنت ۶۵۰۰وقدتم ۶۰ بود.واسه واکسن زدنت من دلم نیومد بغلت کنم بخاطر همین مامانی زحمتشو کشید بعداز واکسن یکم گریه کردی وشیر خوردی وخوابیدی.اونروز مامانی تا صبح فرداش شمارو بغل کرد ونذاشت تکون بخوری که پاهای ناز وکوچولوت درد بگیره