ماجراهای تو وشیر مادر۲
وقتی از اتاق دکتر اومدم بیرون داشتم از بغض میترکیدم خاله جون که بیرون منتظر بود هی گفت چی شده منم بازور گفتم میگه قلبش صدای اضافه داره مگه میشه اخه ماکه همه ی سونو ها ونوار قلب هامون سالم بود!!!بعد رفتم بغلش وگریه کردم.وقتی بردنت ازمایش زردی بگیرن ازت التماس مادرجون میکردم که بچمو بده بغلم نمیداد.رهام هیچ وقت هیچ وقت نمیبخشمش چون نذاشت ما دوتامون تو بغل هم اروم بشیم هیچ وقت صدای گریه های تو والتماسهای من از گوشم وذهنم نمیره.جواب ازمایش گفت زردیت ۱۰ ودکتر گفت اگه فردا زروتر شی ببریمت واسه بستری ولی ما طاقت نیاوردیم وبردیمت بیمارستان کودکان عظبمیه تو راه من وتو گریه میکردیم وبقیه میخواستن دلداری مون بدن.نمیدونم چرا حتی نذاشتن بهت شیر بدم.اینبارم بخاطر گریه شدید تو بی نوبت رفتیم تو دکتر تا دیدت گفت زردی داری تبت روهم گرفت گفت ۴۰ درجه تب داری وانگشتش رو که گذاشت جلو دهنت دیدیم از گرسنگی کل انگشتشو گذاشتی تو دهنت ومیمکی.دکترم تا این اوضاع رو دید دستور بستری اورژانسی کرد وگفت حتما حتما باید شیر بخوری وگرنه اب بدنت کم میشه.منو میگی دیگه ترکیدم از گریه وبغض😭😭😭😭قرار شد تا پدرجون کارهای بستری روانجام میده ما سعی نیم کاری کنیمکه تو شیر بخوری ولی هرکاری کردیم موفق نشدیم تو هم که همچنان گریه میکردی وخیس عرق شده بودی.همون موقع به بابا ومامانی زنگ زدیم اوناهم تا شنیدن باید بستری بشی اومدن بیمارستان.قبل از بستری شدن باید ازمایش میدادی مادرجون وپدرجون وبابا تورو بردن واسه ازمایش از اینطرفم ما نشستیم توی راهرو انتظار وتلاش واسه دوشیدن شیر الهی بمیرم برای خاله ی دلسوزت طفلک با استرس تمام سینه منو ماساژ میداد که یخورده شیر بیاد وبا شیشه بده بخوری وهمزمان به همکاراش التماس میکرد که واسم شیر دوش برقی جور کنه.به هر زحمتی که بود واست چند سی سی شیر دوشیدیم وبهت دادیم تا یه ذره حال بیای.بمیرم واسه اون دست کوچولوت که بابا وقتی اوردت دیدم سوراخ سوراخت کردن وازت ازمایش گرفتن بعداز اون باید میبردیمت اورژانس واست انژیوکت وصل میکردن ومیبردیمت بخش واسه بستری.اون لحظه یکی از سخت ترین لحظات عمرم بود من یه مادر جوان وناتوان با یه نوزاد تو بغل ویه پلاستیک شیشه ومدارک پزشکی در بدر دنبال کسی بودمکه واست انژیوکت وسرم بزنه تا از افتادن قند خونت جلوگیری بشه توهم با اون دستای کوچولو دستاموگرفته بودی وبا نگاه وگریه التماسم میکردی که به دادت برسم😔😔😔بعد وصل کردن سرم یه پرستار گفت فقط مامانش بیاد تا بریم بالا تو بخش ولی با التماسهای ما گذاشت یه نفر کمکم کنه وتو رو تا بالا ببره مادرجون اومد تو رو داد دستم ورفت.حالا من موندم وتو ویه دنیا غم وغصه.خدایا واسه هیچ مادری نیار اونروز رو.بهم گفتن برو اتاق اخر وبچه رو بدون لباس بخوابون رو تخت پانزده منم تا رفتم تو اتاق دیدم چندتا مامان ونی نی تو اتاق هستن منم تا اونمایی که میشد گریه کردم چون حتی نمیتونستم لباستو در بیارم چه برسه کارای دیگه.مامان تخت بغلی که خیلی مهربونم بود اومد کمکم لباساتو در اوردیم وپرستار که اومد شمارو زیر دستگاه گذاشتیم.بعدش جواب ازمایشت رو اوردن وگفتن که عفونتداری و خداروشکر قلبت مشکلی نداره.گفتن باید حداقل هفت روز بستری شی وهر ۶ساعت هم انتی بیوتیک واست تزریق کنن.خلاصه تا پنج روز ما مهمون بیمارستان بودیم.شبا بابایی طفلک تو ماشین میخوابید که نکنه ما کار داشته باشیم.درمورد یه روز بیمارستان مینویسم بدون که پنج روز همونکار رو انجام میدادیم.پاشو یه چیزی بخور بعد برو واسه ادامه داستان.