وبلاگ نی نی منوبلاگ نی نی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات من ونی نی نیومده

ماجراهای تو وشیر مادر

1396/12/15 2:36
نویسنده : مامان ویدا
168 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مادر سلام.من فدای اون‌چشمای سیاهت که داره این مطلب رو میخونهمحبت

تو امروز چهار ماه وهشت روز سن داری وبا اومدنت عشق رو بهم فهموندی.میخوام امشب از شیر خوردنت واست بگم 😂

روزی که بدنیا اومدی پرستار کمکم نکرد که بهت شیر بدم فقط میگفتن بچه روبزارید روی سینه ی مادر تا شیر بخوره مامانی هم همین کار رو میکرد وشما هم چندتا مک میزدی ومیخوابیدی.من به مامانی گفتم تو کلاسها میگفتن بچه باید کامل سینه مامانشو بزاره تو دهنش ولی مامانی گفت تو دهنت هنوز خیلی کوچولو ونمیتونی.اونشب تا ساعت ۱۱ مامانی میاوردت که من‌بهت شیر بدم تو هم بعد از یه ربع تلاش خسته میشدی ومیخوابیدی بعد از اونم که مادرجون تا صبح این کار رو میکرد.یادش بخیر من اونقدر که اونشب عرق ریختم طول زندگی نریخته بودم.به خاطر نوداشتن نوک سینه خیلی اذیت شدیم هم من هم تو عشقم😍واسه حل شدن مشکل همونروز تو بیمارستان یدونه سرنگ اوردیم وبا اون نوک سینه رو میکشیدیم بیرون ولی بی فایده بود از شیر دوش دستی هم خیلی استفاده کردم ولی باز نتیجه نداد.ماهر طوری بود قطره قطره شیر رو میدوشییم ومیدادیم بهت.فردای اونروز منو مرخص کردن.ما لباسامونو پوشیدیم ومنتظر بابا بودیم که بیاد دنبالمون ولی خوب اون دیر اومد چون رفته بود شناسنامه ی مرد کوچولوی خونمون رو بگیره.اونروز ما با مامانی دایجون وزن دایی وبابا رفتیم خونه دایجون اولین کسی بود که تورو به خونه ی عشقمون اورد😊ما تا شب درگیر شیر خوردن شما بودیم ولی غروب که مادرجون از مدرسه اومد نذاشت بیدارت کنم که شیر بخوری معتقد بود بچه گرسنه بشه بیدار میشه خودش.خیلی شب یدی بود اونا لباسای تورو دراوردن چون خودشون گرمشون بود تورو بردن تو پذیرایی وپنجره اشپزخونه رو باز کردن من وبابایی ومامانی هم هی حرص میخوردیم که تو الان مریض میشی😂ساعت دوازده شب به بعد بی قراری های تو شروع شد .همش گریه میکردی وجیغ میزدی ماهم قطره ی کولیک ورازیانه بهت میدادیم ولی اثر نداشت شیر رو با قاشق میریختیم دهنت ولی سیر نمیشدی تا فرداعصر همش گریه میکردی اخر گفتیم به بابا زنگ بزنیم وببریمت دکتر.بابا گفت که بخاطر مرخصی ها باید دیرتر بیاد خونه واینکه زنگ بزنیم پدرجون بیاد باهم بریم دکتر.وقتی پدرجدن اومد دیدیم که شما یخورده تب داری وزرد شدی اون لحظه اونا گیر دادن که بخاطر بیدار کردن شما واسه شیر هستش وقرار شدببریمت دکتر.من وخاله جون وپدرجون ومادرجون رفتیم بیمارستان مریم تا معاینه شی.اونشب کل راه رو گریه میکردی ومنم دلم میخواست بغلت کنم ولی متدرجون نمیداد میگفت من اذیت میشم😢الهی بمیرم واست اینقدر گریه میکردی که بی حال میشدی بعداز چند دقیقه دوباره شروع میکردی اینقدر گریه هات بد بود که مریضها بدون‌نوبت فرستادنت تو.دکتر شیرزاد از حدا بی خبر معاینه کرد وگفت قلبت صدای اضافه داره واینکه زردی هم داری گفت بریم زردیت رو اندازه بگیرن ولی جان مادر با شنیدن این حرف مادرت بی جون شد.انگار که زمین وزمان رو کوبیدن تو سر من😭😭😭😭

ادامشو تو پست بعد میذارم که خسته نشی عشقم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)