وبلاگ نی نی منوبلاگ نی نی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات من ونی نی نیومده

اولین دیدارها

1396/12/10 3:24
نویسنده : مامان ویدا
273 بازدید
اشتراک گذاری

رهام مادر سلام عشق ونفسم سلاممحبت

من یخورده دیر اومدم‌ اونم بخاطر واکسن وبدقلقی هات بود که خداروشکر بهتر شدی.خوب بذار بگم از اولین دیدارها.بعد از بدنیا اومدنت خانوم دکتر بهنام وخانوم جمشیدی گفتن شبیه من هستی منم گفتم فهلا نمیدونم شبیه کیه ولی لبهاش رو مطمئنم کپی باباشه💋

اولین کسایی که اومدن به دیدنت مامانی ومادرجون بودن.مامانی تا اومد تو اتاق اومد سمت من وبا گریه منو بوسید وخداروشکر کرد وتبریک گفت بعدش اومد پیش شما وکلی ذوقتو کرد واولین عکس زندگیت رو ازت گرفت.ولی مادرجون مثل همیشه همه واسش مهم بودن جز من‌اول اومد سراغ شما دستتو بوسید وشروع به قربون صدقه رفتنت کرد بعد به من تریک گفت وگفت میخواد بره مدرسه واونم ازت یه عکس گرفت که نشون همکاراش بده.

بعد نوبت بابا وخاله جون رسید.وقتی دوتایی باهم اکمدن تو پریدن سمت تخت شما وهی با خنده نگات میکردن بعد خاله جون اومد وبهم تبریک گفت منم ازش تشکر کردم که خیلی واسمون زحمت کشیده بود.بعد بابایی اومد پیشم وحالمو پرسید منم با گریه نگاه تو میکردم طوری که اشک بابارتوهم دراوردم.سری بعد نوبت بابا بزرگا شد .بابایی تا اومد تو منو بوسید وبهم تبریک گفت وپدرجونم فقط تبریک گفت ومتاسفانه اجازه نداد کسی بهت نزدیک بشه چون میگفت مریض میشی.بعد پرستار اومد بیرونشون کرد تا یه ذره به اوضاع من واتاق برسه واماده بشیم واسه ساعت ملاقات.تو این مدت خاله ومامانی منو اماده کردن ویخورده بهم رسیدن که سرحال نشون بدم.همون لحظه عمه رخساره وعمو ابراهیم اومدن تو وبهمون تبریک گفتن وکلی کیف کردن که تونستن تورو ببینن.بعدشم که بابا بزرگا وعمو علی اومدن وبابا با شیرینی ازشون پذیرایی کرد اینم بگم‌که همه خیلی ناراحت بودن چون پدرجون نمیذاشت نزدیکت بشن ومنم از این بابت خیلی دلخور شده بودم.بعد از ساعت ملاقات عمو فرهاد وخاله ارزو اومدن البته بخاطر زایمان اتاق بغلی نذاشتن مردها بیان تو ولی بعداز زایمان اومدن وخیلی هم خوشحال بودن.بعداز اونا هم پریسا خانوم اومد وگفت دایی رضا کرج نبوده وگرنه دوست داشته که بیاد.عمو پرهام هم طبق معمول بودن تو مغازه رو به هرچیز دیگه ای ترجیح داد.دایی جون وزن دایی هم عکستو توی تلگرام دیدن وخیلی هم حال کردن باهات.اونروز ما باید بیمارستان میموندیم وخاله جون رو فرستادیم خونه که استراحت کنه واسه عردا که میره سرکار اماده باشه.مامانی زحمت مراقبت از منو به عهده گرفت وتا ۱۱شب پیشم موند وقتی مادرجون وبابایی از خونه یخورده وسیله واسمون اوردن مامانی گفت من نمیتونم پیشت بمونم حالم داره بد میشه منم به مادرجون گفتم اون شب رو بمونه اونم قبول کرد وموند.اونشب تا صبح شما ونی نی روبزرویی هی گریه میکردید وماهم تا صبح مشغول شیر دادن بودیم.تا اینجارو داشته باش تا دوباره ببام وبگم از حس قشنگ وسخت بودنت😍😍🤗🤗

پسندها (1)

نظرات (0)