وبلاگ نی نی منوبلاگ نی نی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات من ونی نی نیومده

خبرهای خوب

عشق مامی سلام خوبی جونم من اومدم باکلی خبر.😍 خوب بعداز گرفتن جواب ازمایش مادرجون زنگ زد به خاله رزا که ما داریم نی نی دارمیشیم وایشون رو به عنوان پزشکمون انتخاب کردیم وخاله رزا هم بهمون وقت داد که فرداش یکشنبه ۱۵ اسفند بریم مطبش بابا از ذوقش خیلی زود اومد خونه دنبالم وبعدشم رفتیم دنبال مادر جون وباهم رفتیم مطب رزا البته یه جعبه شیرینی هم خریدیم رزا جون لطف کردن وبه منشی گفته بود که به هیچ وجه ازمون پول نگیره بعد که رفتیم داخل وبعد کلی مبارک باشه وذوق واسه شما گفت اول واست یه سونو مینویسم که فسفلی رو ببینی بعد دارو وازمایشهارو مینویسم ویسری توصیه کرد و برگشتیم خونه همون روز بود که من اولین ویارم که خوردن سوپ بود رو نوش جان کردم اونم بابا ا...
21 اسفند 1395

و بابا مهربان میشود

سلام نی نی گولی مامان خوبی😘 من اومدم با خبرای خوب.امروز شنبه ۱۴ اسفند ماه من و مادر جون وپدر جون(از این به بعد مامان فوزیه وبابا فرامرز رو اینجوری صدا میزنیم چون خودشون خواستن)رفتیم ازمایشگاه تشخیص پزشکی شاهین ویلا وجواب ازمایشم رو گرفتیم ومسئول ازمایشگاه گفت جوابش مثبته و شما درحال اومدنی.وای که داشتم ذوق مرگ میشدم بعدش رفتیم یه خوده پیاده روی کنیم که دیدم بابا زنگ زد وگفت برگشته خونه ودرمورد جواب ازمایش پرسید وقتی که جوابشو شنید خیالش راحت شد.بعدش رفتیم دنبال بابا ویه سر رفتیم خوته ی اقاجون که خرید خونه ی نوشون رو تبریک بگیم .واز اونجا هم رفتیم خونه ی خودمون دیگه وقتش بود مامان فاطمه اینا از موضوع مطلع شن😊گوشیمو ررداشتم واز جواب ازمایش ع...
15 اسفند 1395

و تو امدی

سلام به عزیزترین نی نی دنیا😍 من اومدم درسته خیلی دیر ولی با دست پر ویه عالمه خبر😊خبر اومدن تو،اومدن امید زندگیم.اره عزیزم تو امدی بزار همه چیز رو از اول بگم میدونی که بابایی از اول راضی به بچه دارشدنمون نبود البته میخواست با کلی برنامه ریزی بیای ولی خوب خدا خواست وتو بدون هیچ برنامه ای اومدی.۷ اسفند ۱۳۹۵ بود که من بخاطر گذشتن از وقت پریودم والبته اصرار بابایی بی بی چک  استفاده کردم که اولش فقط یه خط قرمز به نشونه ی منفی بودن ازمایش نشون داد ولی بعد چندثانیه یه خط کمرنگ صورتی که نشون دهنده ی یه نقطه کوچولو بود.بعد از اینکه کلی خوشحال شدمو هی میخندیدم که مثبته یهو یاد بابایی افتادم که چی جوابشو بوم بعد بیخیال هرچیزی گوشی رو برداشتم و...
14 اسفند 1395

غیبت طولانی

سلام عزیزمامان خوبی؟یه چند وقتیه که چیزی واست ننوشتم،اخه چیزی واسه گفتن ندارم وبیشتر مشغول درس وخونه داری واز همه مهمتر اینستا هستم. ۴روز دیگه اولین سالگرد عروسی من وبابایی 💏💑یادته گفتم منتظرم یکسال شه بعد دعوتت کنم که بیای؟شرمنده گلم فعلا خبری از اومدنت نیست اخه اوضاع کار بابا بهتر که نشده هیچ تازه بدترم شده😔😔تو از اون بالا واسمون دعا کن که هر چی زودتر کارمون درست شه و دعوتت کنیم راستی ۲۶ همین ماه یعنی شهریور عروسی شهرزاد دختر عمومه که همه درحال اماده شدن هستیم. منم که فردا باید برم هشتگرد دنبال کارای هدیه از طرف تامین اجتماعی خداکنه جور بشه وبدن که خیلی خرجمون زیاده وبعداز طهرم راهی رویان میشیم واسه سفر ۳ روزه بسه دیگه بخوابم که ساعت ۴...
10 شهريور 1395

بازم درددل

سلام فندوق نیومدم خوبی؟عزیزم این چند وقت که نبوم حسابی در گیر مراسم عقد خاله جونت بودم وهمش تو برو بیا.خدارو شکر روز پنج شنبه ۶حرداد خاله جون وعمو علی عقد کردن😍خیلی واسش خوشحالم چون عمو علی خیلی دوسش داره و واسش سنگ تموم میذاره برعکس بابای تو.اخخخخخ که هرچی بگم کم گفتم. این روزا اوضاع زندگیمون خیلی خرابه اونقدر که توی خونه اصلا باهم حرف نمیزنیم اگرم حرف بزنیم اخرش دوباره دعوا میشه وقهر.بابا خیلی واسه کار تنبلی میکنه وتقریبا یک روز در میون میره سر کار که این خیلی منو اذیت میکنه اخه کار آزاد نیست که بگم واسه خودشه خواست بره نخواستم نره کارمندی که اینطوری نمیشه!خلاصه کارش شده خوردن وبازی کردن والبته خوابیدن😕 واسه عقد خاله ۳شنبه ننو برد خونه ی ...
10 خرداد 1395

دخمل نازم😚😚😚

سلام نازنین مامان خوبی؟ببخش که کم میام سراغت اخه چیزی واسه نوشتن ندارم،بیام از چی بگم از حس قشنگ بارداری؟از حالت تهوع های پی در پی؟از لگد زدنات؟از خرید سیسمونی یا قشنگترین لحظه اولین دیدارت یا شیرخوردنات؟😢😢از هیچی نمیتونم واست بگم جز اینکه هرروز تو اینستا دارم عکسای سیسمونی وپیج نی نی ها رو نگاه میکنم ودلم میره واسشون از اینکه جو گیر میشم وتو خیابونا میچرخم تا یه مغازه ی سیسمونی ببینمو  از لباسای خوشگلش واست بخرم.مثلا همین دیروز هشتگرد بودم وبخاطر دانشگاه زود راه افتادم که به کلاسم برسم وسر راه یه نگاهی به مغازه ها میکردم که جوگیر شدم وواست یه جوراب دخملونه ی ناز خریدم با یه لباس سرهمی ناز گل گلی واسه همینم اون بالا نوشتم دخمل نازم چون ...
8 ارديبهشت 1395

بله برون خاله جون

سلام نازگل مامان خوبی نفس؟من اومدم که خبرای جدید بدم بهت روز ۱۹ فروردین بله برون خاله بود وجای شما حسابی خالی که بری وسط و با محنا کوچولو نوه دایی عمو علی برقصی💋💋💋نی نی جونم شب خیلی خوبی بود وحسابی خوش گذشت بعد از گذاشتن قول وقرارها دایی عمو علی گفتن که یه خطبه بینشون خونده شه که واسه خرید وکارهای عقد راحتتر باشن وقرار خوندن خطبه رو واسه فرداشبش گذاشتن وروز عقد هم نیمه ی شعبان شد یعنی روز عقد مامان بابای شما البته با۳سال تاخیر😊😊😊😚 ماهم چون فرداش خونه ی مامان فوزیه مهمون بودیم ومنم کلاس داشتم رفتیم خونه که فرداعصر برگردیم،هرچند بابا حال برگشتن تا هشتگرد رو نداشت وبه من گفت تنها برم واسه مراسم و اینکه مامان فوزیه یادش رفته بود مهمون دعوت کرد...
21 فروردين 1395

یه خبر خووووب

سلام جوجوی من خوبی؟عزیزم من اومدم با یه خبر خوب😊😊😊 خواهرم،عزیزم،عشقم،بهترین دوستم وخاله ایدای شما داره عروس میشه 😍😍۷فرودین بود که خاله شما بالاخره رضایت داد که خواستگارش پا به خونه ی بابایی بزاره وجواب مثبت رو داد.من الان خیلی خوشحالم که دارم خواهر عروس میشم و فقط ازت میخوام با مامان دعا کنی ،دعا کنی واسه خوشبختیشون دعا کنی که عمو علی رو واقعا دوست داشته باشه،دعا کنی که از انتخابش پشیمون نشه،اینکه خدا بهتریناش رو واسش در نظر گرفته باشه چون خاله جونت واسه همه بهترینهارو میخواد خداجونم خودت خوشبختش کن کاری کن که توی زندگی چیزی رو کم نداشته باشه.😚😚 حالا نوبت خودمه خداجونم کمکم کن دارم خسته میشم از اینهمه غرور وخودخواهی چرا باید این روزا که ...
19 فروردين 1395

😚😚😚

جوجوی مامان سلام ؟بعداز چند روز اومدم که واست از روزایی که گذشت بگم،بعداز یرگشتنمون از رویان بیشتر روزا رو خونه ی مامان فاطمه بودیم وخاله  عزیزم با بچه ها وعروسش اومدن خونه ی مامانی دوروزی اونجا بود ورفت تهران که بازم واسه ۱۳ بدر بیاد پیشمون.ماهم از شب قبل همه چیز رو اماده کردیم وتو ماشین که صبح زود بریم به سمت ولیان ولی از شانس بدما بارون شدید بارید وصبح که تبدیل شد به برف ولی خوب خیلی نبود.خاله هم با دیدن این شرایط از تهران برگشت بسمت همدان ولی خوب ما تنها نبودیم چون میلاد پسر عمم اومد پیشمون نهار رو خونه خوردیم ورفتیم بسمت ولیان وکلی پیاده روی کردیم هرچند هوا خیلی سرد بود ولی خوب حسابی خوش گذروندیم و اخر شبم با میلاد برگشتیم خونه ی خ...
15 فروردين 1395

سال نو

سلام زندگی مامان خوبی عشقم؟سال تحویل 1395هم گذشت حدود 1ساعت و10 دقیقه از سال 95 گذشته انشاله سال دیگه تو دل من باشی هرچند که تو این روزا فقط چند نفر هستیم که منتظر اومدنت هستیم😕 من وخاله ایدا وباباجون خیلی منتظرتیم بقیه هم هییییی میگن زوده حالا اشکال نداره عزیزم صبر میکنم تا تعداد منتظرات بیشتر بشه بعد میارمت میخوام همه واسه دیدنت لحظه شماری کنن😍😍ولی عشق مامان مهم اینه که من حاضرم جونمو بدم واسه بودنت خیلییییییییییییب دوست دارم نفسم😘😘😘
1 فروردين 1395