وبلاگ نی نی منوبلاگ نی نی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات من ونی نی نیومده

و تو امدی

1395/12/14 2:43
نویسنده : مامان ویدا
162 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیزترین نی نی دنیا😍

من اومدم درسته خیلی دیر ولی با دست پر ویه عالمه خبر😊خبر اومدن تو،اومدن امید زندگیم.اره عزیزم تو امدی بزار همه چیز رو از اول بگم

میدونی که بابایی از اول راضی به بچه دارشدنمون نبود البته میخواست با کلی برنامه ریزی بیای

ولی خوب خدا خواست وتو بدون هیچ برنامه ای اومدی.۷ اسفند ۱۳۹۵ بود که من بخاطر گذشتن از وقت پریودم والبته اصرار بابایی بی بی چک  استفاده کردم که اولش فقط یه خط قرمز به نشونه ی منفی بودن ازمایش نشون داد ولی بعد چندثانیه یه خط کمرنگ صورتی که نشون دهنده ی یه نقطه کوچولو بود.بعد از اینکه کلی خوشحال شدمو هی میخندیدم که مثبته یهو یاد بابایی افتادم که چی جوابشو بوم بعد بیخیال هرچیزی گوشی رو برداشتم وبهش گفنم اوه اوه چشت روز بد نبینه شروع کرد عر زدن که چرا قرص نخوردی گوشی رو قطع کرد.وقتی اومدخونه هیچی نگفت فرداش از خستگی وبیحالی خودشو به خواب زد وسر کار نرفت منم بخاطر اینکه دادوقال نکنه نرفتم ازمایش شبم که مامان فاطمه اومد خونمون وبازم هیچ خبری نشد.فرداش با مامان فاطمه کلی کار خیاطی کردیم وملحفه هامونو نو کردیم شب که بابایی اومد مامان فاطمه وبابامم رفتن هشتگرد بابا گفت دوباره بی بی چک بزار ببینم راسته که بازم دوتا خط ولی اینبار پررنگتر شد وبابای عزیزت دوباره گیر داد قرص بخور منم گفتم تا نرم ازمایش قرص نمیخورم اونم به شوخی میزد به شکمم منم باهاش قهر کردم وگفتم بچمو نگه میدارم.فردای اونروز واسم گل خرید ومعدرت خواهی کرد منم گفتم میرم ازمایش میدم بعد به بابات میگیم واسم قرص بیاره اینو گفتم چون مطمین بودم اونا نمیدارن.روز ۴ شنبه ۱۱اسفند رفتم ازمایشگاه که مبلعشم ۲۴۸۰۰تومن شد(اینو نوشتم که بعدها که خوندیش فرق قیمت هارو بدونی) ومسئولش گفت چون پنجشنبه وفات حصرت فاطمست وتعطیل جواب میمونه واسه شنبه.پنجشنبه دایی جونت اولین هفته از خدمتشو تموم کرده بود واومده بود مرخصی منم رفتم ببینمش که باباتم از سرکار مستقیم اومد هشتگرد واخرشب برگشتیم خونمون.جمعه هم نهار خونه ی بابا فرامرز بودیم که یهو صبح زنگ زد که اگه خونه اید من بیام واسه ایزوگام پشت بوم باباتم از فرصت استفاده کرد وازش پرسید چه دارویی خوبه واسه سقط بچه که اونم خداخیرش بده گفت هیچی وجود نداره واسه همین اعصاب بابایی کلی بهم ریخت بعدشم با اخم ولبای اویزون رفتیم خونشون ولسه نهار.مامان فوزیه تا باباتو دید گفت چت شده اخمات اویزونه اونم چیزی نگفت بعد بابا فرامرز گفت پیام تو الان ۳۰سالته وقت خوبیه که یهو مامان فوزیه پرسید واسه چی بابا فرتمرزم گفت واسه بچه دارشدن یهو بابا دراومد گفت خانوم بارداره که جیغ مامان فوزیه دراومد وکلی خوشحالی ماچ وبوسه وشکر خدا.باباتم صداشو دراورد وداد وهوار که به این دلیل وان دلیل نمیخوام که نمیخوام بابا فرامرزم گفت باشه من از زویا میپرسم چکار کنیم.بابای بداخلاقتم قهر کرد که بریم خونه منم راه افتادم وتا خونه گریه کردم بعدشم رفتم تو اتاق ودر رو بستم مامان فوزیه بیچاره هم هی زنگ میزد که تو خودتو ناراحت نکن ما نمیداریم مجبورت کنه منم پاشدم وبعد از غذا درست کردن رفتم اتاق تو تا مثلا گرد گیریش رو شروع کنم که بابا بیدارشد وصداش زدم که لباسای قبلیشو بپوشه واگه اندازش نیست بدیم به کسی اونم اومد نشست روبروم و با اون لبخند قشنگ وبامزش میخواست منو بخندونه منم اصلا نگاش نکردم یهودستمو کشید وبردم جلوی خودشبعد یه بوس کرد گفت این واسه مامان نی نی ویدونه دیگه واسه خود نی نی.وای که داشتم دوق مرگ میشدم اشکم راه افتاد از خوشحالی بعد یکم جمع وجور کردن وخوردن شام وسایلمون وفندق رو برداشتیم وبا یه جعبه شیرینی و اجیل که مثلااااا واسه تقویت مامان نی نی بود رفتیم خونه ی بابا فرامرز که خبر خوش رو بدیم ولی دیدیم عمو جمشید اونجاست چیزی نگفتیم هرچند اون دوتا خودشون فهمیدن چی شده بهداز رفتن عموجمشید اینا پرهام هی گفت شیرینی واسه چی بود که بابایی گفت داری عمو میشی خداکنه هیچوقت قیافش یادم نره چون خوشحالی توش موج میزد وبه ارزوش رسیده بود.وتا اخرشب کلی درموردت حرف زدیم وبرنامه ریزی کردیم.

حالا فردا باید برم دنبال جواب ازمایش واگه خدا بخواد وهمه چی جور باشه دکتر شما خاله رزا دختر عمه ی بابا فرامرز میشه والبته یه کار مهم دیگه میمونه که اونم گفتن موضوع به خانواده ی خودمه دعا کن یه راه خوب پیدا کنم واسش😊خوب دیگه از این به بعد بیشتر میام وواست تعریف میکنم که چه خبره   دوست دارم عشق مامان 😍😍😍ساعت ۲:۴۳یه گوشی بازی قایمکی از بابای دلسوز نی نی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)