وبلاگ نی نی منوبلاگ نی نی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات من ونی نی نیومده

خبرهای خوب

1395/12/21 23:49
نویسنده : مامان ویدا
135 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامی سلام خوبی جونم من اومدم باکلی خبر.😍

خوب بعداز گرفتن جواب ازمایش مادرجون زنگ زد به خاله رزا که ما داریم نی نی دارمیشیم وایشون رو به عنوان پزشکمون انتخاب کردیم وخاله رزا هم بهمون وقت داد که فرداش یکشنبه ۱۵ اسفند بریم مطبش بابا از ذوقش خیلی زود اومد خونه دنبالم وبعدشم رفتیم دنبال مادر جون وباهم رفتیم مطب رزا البته یه جعبه شیرینی هم خریدیم رزا جون لطف کردن وبه منشی گفته بود که به هیچ وجه ازمون پول نگیره

بعد که رفتیم داخل وبعد کلی مبارک باشه وذوق واسه شما گفت اول واست یه سونو مینویسم که فسفلی رو ببینی بعد دارو وازمایشهارو مینویسم ویسری توصیه کرد و برگشتیم خونه همون روز بود که من اولین ویارم که خوردن سوپ بود رو نوش جان کردم اونم بابا از مطبخ خرید که هرچند خیلی خوش طعم نبود ولی باز بهتر از هیچی بود.فردا صبح مادرجون زنگ زد که اماده شم وبا پدرجون برم سونو منم با اینکه خسته بودم وخوابم میومد بخاطر استرس زیاد زودی اناده شدم ورفتم هرچند خیلی منتطر بودم ولی وقتی نوبتم شد یه دلهره عجیب داشتم وقتی رو تخت خوابیدم توی مانیتور به نقطه کوچولو میدیدم ولی شک داشتم که شما باشی بعد اقای دکتر گفت ۴هفته و۵ روز داری وبا تعجب گفت صدای قلبشو میشنوم واینکه احتمالا شما درشتی که زود صدای قلبت شنیده میشه بعدشم واسم ارزوی موفقیت کرد وبرگشتیم خونه.اونروز بابایی زودتر از همیشه اومد خونه وتا رسید گفت عکس بچمو ببینم وقتی نشونش دادم گفت اینکه یه نقطست😂نمیدونم پیش خودش چه فکری کرده بود🤔

فردا صبح زنگ زدم به خاله رزا واسه عصر نوبت گرفتم ومامانجونم زنگ زد واصرار که منم میام منم قانعش کردم که راه دوره وادیت میشه دیگه بابایی اونروزم زودتر اومد وباهم رفتیم مطب رزا وقتی جواب سونو رو دید گفت همه چی عالیه ودوق میکرد که شما اینقدر زبلی که از حالا ضربان قلب داری.بهم توصیه کرد واسه مسافرت عید وقتی خلوته راه بیفتم وهر ۲ ساعت پیاده روی داشته باشم.بهم شیاف داد که خدایی نکرده اگه لکه بینی داشتم استفاده کنم ویه عالمه هم ازمایش نوشت واسم البته زحمتشو اقای دکتر همسرشون کشید چون با بیمه اجتماعی قرارداد داشت وقرار شد فرداش که ۵شنبه هست بریم واسه ازمایش.ساعت۷ صبح رفتیم ومامی ۲_۳لیتری خون داد وبعدشم کارای بانکی بابا که ۶۰ساعت طول کشید رو انجام دادیم وحلیم گرفتیم واسه صبحانه ورفتیم خونه مادر جون باهم خوردیم نهارم که خونه ی مامانجون دعوت داشتیم چون دایی جونی شما اومده بود مرخصی ومیخواستیم دور هم باشیم.دورش بگردم الهی کلی لاغر شده بود داداشم😔بعدش خاله جون رفت وچمدون وسایل شمارو اورد که ببینیم چی خریده وچی کم دادی که همه مخصوصا بابات کلی ذوقشونو کردیم.عصرم ۳تایی رفتیم بیرون ویه سیسمونی فروشی رفتیم که مدل وقیمتها دستمون بیاد وشلوار بارداری هم خریدم که انشالله وقتی تپلی شدی بپوشم.واسه شامم باباجون زحمت کشید بردمون یه بناب خوشمزه خوردیم وبرگشتیم خونه.روز جمعه هم همش به خواب گذشت.امروزم که شنبه بود باباجون رفت تهران دنبال کارای دایی ومامانجون اومد پیش من که دوتایی از تنهایی در بیایم.راستی ۵شنبه ساناز دختر عموم عقد کرد امیدوارم این دفعه موفق باشه وخوشبخت.فردا باید برم جواب ازمایشو بگیرم وواسه رزاجون تلگرام کنم امیدوارم همه چی خوب باشه.

خیلی دوست دارم عشق مامی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)