وبلاگ نی نی منوبلاگ نی نی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات من ونی نی نیومده

سونوی هفته ی بیست وسه وپنج روز

خوب رهام‌مامان من اومدم تا از اولین سونویی که باباپیام‌ حضور داشت واست بگم.😍 همونطور که قبلا گفتم‌بعداز رفتن تینا من یجورایی استرس داشتم دوست داشتم دوباره ببینمت ورزا جون هم لطف کرد وواسن نوشت واز همونجا به منشی دکتر مروارید زنگ زد که زودتر راهمون بندازه.ماهم رفتیم‌وتقریبا با نیم ساعت معطلی رفتیم داخل.دکتر شروع کرد به نشون دادن‌اندام ناز وکوچولوت.اینبار بابایی داشت از نزدیک همه ی اینا رو میدید اونم با کلی ذوق.دکتر ستون فقرات مهره های کمر.دستای کوچولوت که گذاشته بودی زیر سرت وپاهای نازتو نشون داد😘😘😘😘کف پاهات اینقدر کوچولو بود که کلی ذوق کردیم واست بعدشم صورت ماهت رو دیدیم با اون چشمای درشت که بقول بابا اندازه ی پیاله...
27 تير 1396

یه خبر بد

سلام رهام مامان خوبی عشقم.من اومدم واست از یه اتفاق بگم اتفاق بدی که خیلی اذیتم کرد😔عزیزدلم درسته اینجا فقط وفقط مال تو ولی خوب بعضی چیزا هست که خواست خداست ونمیشه کاریش کرد. یادته گفتم شما چند تا همبازی که تقریبا همسن خودت هستن داری؟یکی از ادن همبازیها نی نی حامد پسر دایی من بود که یه دخمل بود که با اومدنش خیلی همونو خوشحال کرد دخاری که بعد از چندین سال میخواست عضو خانواده ی گل محدی بشه ولی خدا نخواست تینا کوچولوی ما بدنیا بیاد.اون اوایل که فهمیدیم پریسا بارداره گفتن که بچه باید سقط بشه ولی این اتفاق نیفتاد همه ی ما فکر میکردیم دکتر اشتباه کرده ولی سه شنبه ۱۳تیر مامانی که رفته بود یه سر به خواهر برادرش بزنه زنگ زد گفت که بچه ی پریسا مشکل ...
19 تير 1396

انتخاب اسم

نفسم سلام.خوبی گلم جات خوبه؟خداروشکر که دارمت عشق مامان حالا که یادم نمیاد از اسمت واست گفتم یا نه از اول واست تعریف میکنم. روزی که بابایی به موندنت رضایت داد بهم‌گفت که اگه دختر باشه اسمشو شیرین بزاریم منم قبول کردم.بعداز اون هرروز مینشست وبا گوشی دنبال اسم دختر وپسر میگشت بعداز کلی اسم که خوشش اومده بود گفت اسمشو سیروان بزاریم چون اسم کردی بود خیلی دوست داشت ولی راستشو بخوای من اصلا خوشم نیومد یه جورایی خیلی راحت میشد مسخرش کرد مثلا من خودم همش یاد سیر داغ میفتادم😂اسم رو به همه گفتیم تا ببینیم نظرشون چیه ولی جز یگانه هیچکس نطر خوبی نداشت وهمشون فقط بخاطر بابایی ازش تعریف میکردن. منم هیچی نمیگفتم تا از جنسیت تو مطمئن شم بعد نظرمو بدم...
12 تير 1396

حس خوب بودنت

سلام نفسم سلام عشق کوچولوی مامان من اومدم تا دوباره برات بگم از حس خوب بودنت😍از اولین بار که حست کردم.دو سه روز بعد از فهمیدن جنسیتت بود کهرفتم خونه ی مامانجون اینا که موقع برگشت تو تاکسی یهو دیدم‌انگار یه چیزی توی دلم ترکید اولش شک داشتم که چیه ولی با دومین حرکت فهمیدم که بله این تکونای پسر گل خودمه که اینقدر بزرگ شده به راحتی حسش کردم.بعد از اون خیلی کمتر حس میکردمش وراستشو بخوای گاهی اوقات میترسیدم که نکنه چیزی شده باشه وخدایی نکرده مشکل داشته باشی ولی خداروشکر اشتباه میکردم.روزی که خیلی قشنگ وکامل تکون حوردی روز یکشنبه ۴تیر بود که بخاطر تعطیلات عید فطر رفته بوریم رویان وانتن ماشین بابایی رو تو کوچه دزیدیه بودن وبابایی هم مثل همیشه...
12 تير 1396

من یه مامان تنبلم😊

اوه اوه در اینده متوجه میشی مامان تنبلتر از من وجود نداره.سلام عشق مامان اومدم که از بقیه ی اتفاقا بنویسم واست😍😍 خوب روزی که رفتیم پیش رزا واسه ۱خرداد واسم ازمایش غزبالگری دوم‌رو نوشت و۹ خرداد هم‌ سونوی انومای وتعیین جنسیت.روز یکم خودم‌تنها رفتم ازمایش دادم‌چون بابایی سر کار بود وباباجونم بخاطر پا دردش خودم نذاشتم بیاد بقیه هم مشغول کارو زندگیشون بودن وقتی ازمایش دادم‌بابایی اومد دنبالم که با هم بریم‌خونه راستی اونروز یه جوراب کوشولو ویه کلاه نوزادی هم واست خریدم.واسه سومو هم‌هشتم خرداد بابایی حال رفتن سر کار رو نداشت وخونه موند مادرجون هم واسه نهار کوفته تبریزی درست کرده بود وچون من هوس کرده بودم دعوتمون...
10 تير 1396

😍

خوب عشق مامان من اومدم بقیشو بنویسم واست.روزی که جواب ازمایش رو میدادن باباجون خونمون بود وگفت من میرم جوابشو میگیرم وقتی اومد منم از جواب عکس گرفتم وفرستادم واسه رزا جون که واسه کارهای دکتراش رفته بودالمان اونم جوابارو دید وگفت خداروشکر همه چی عالیه.وچندروز بعد که اومد فهمیدیمیه لباس سرهمی خوشگل واسه شما اورده که خیلی شرمندمون کرد. حالا بزار از اتفاقای دیگه بگم واست😊اول اینه به لطف دایی رضا قرار شد خونمونو عوض کنیم وایناهمه به لطف حضور تو بود چون هیچکس نمیخواد شما ومامانی اذیت بشی بخاطر همین قرار شد خونمون رو بفروشیم ویه مقدار پول بزاریم روش ویکی از واحد هایی که دایی رضا داره میسازه رو بخریم وهرچقدرم که کم داشتیم هروقت تونستیم بدیم بهش🏩. خب...
14 خرداد 1396

و ادامه ی گزارش

نی نی جونم اومدم از اردیبهشت بگم واست.رزا جون واسه ۳ سونو غربالگری نوشت واسم وگفت اگه دکتر تونست چیز رو ببینه برو ازمایشم بده واگه نتونست میمونه واسه ماه بعد.منم به مامانجون گفتم که همراهم بیاد که تنها نباشم.صبح ساعت ۸ قرار گذاشتیم که حصارک همو ببینیم وبریم واسه سونو وقتی رفتیم تو مطب دکر مروارید تا خواست شروع کنه گفت برو یک ساعت دیگه بیا چون نی نی خوابیده😪😪منم واسه اولین بار بود شنیدم نی نی ها تو شکم مامانشون میخوابن واسه این کلی ذوق کردم وبه بابایی که خیلی منتظر بود گفتم واونم کلی خندید میگفت بچمو چکار دارید بزارید بخوابه تا هر وقت که میحواد.منم هی شکلات میخوردم وراه میرفتم که شما بیدارشی ولی انگار نه انگار.منشی واسه بار دوم صدام زد بازم د...
12 خرداد 1396